چه میشود گفت درباره داستانی که در «کتاب جمعه» احمد شاملو به چاپ رسیده و حسابی مورد توجه قرار گرفته. اثری که از آن حرف میزنیم، کتاب «سیاسنبو» است که حدود چهل سال پیش توسط محمدرضا صفدری نوشته شده. داستانهایی که در «کتاب جمعه» به چاپ رسیدند و بعد در قالب کتاب منتشر شدند.

چاپ داستان در کتاب جمعه
چاپ شدن یک داستان در دهه پنجاه در نشریهها، کاری سخت بود و به همین دلیل وقتی منتشر میشد، برای صاحب اثر اعتباری به همراه داشت. اگر اشتباه نکنم، اولین داستانی که در آن نشریه به چاپ رسید «اَکو سیاه» بود. اولین جملهای که در یادداشت پیش از داستان در «کتاب جمعه» آمده، این است: «این قصه که به نظر ما چیزی بسیار بیشتر از نخستین تجربههای یک نویسنده است از خورموج به دفتر مجله رسیده».
مجموعه داستان «سیاسنبو» اثر محمدرضا صفدری، هفت داستان کوتاه دارد که همگی در فاصله سالهای ۱۳۵۵ تا ۱۳۶۱ نوشته شدهاند. همانطور که در پشت جلد این کتاب هم آمده، چاپ شدن سه داستان «سیاسنبو»، «علو» و «اَکو سیاه» در مجله «کتاب جمعه» باعث شد کار این نویسنده دیده و اسمش مطرح شود. یکی دیگر از کتابهای مهم صفدری «من ببر نیستم پیچیده به بالای خود تاکم» است.
فضای قصهها
همانطور که در ادامه همان یادداشت «کتاب جمعه» هم به آن اشاره میشود، قصهها در منطقهای در جنوب کشور میگذرد و دارای کلمهها و اصطلاحهای خاص همان منطقه است که برای ما ناآشناست. برای همین است که معنی و مفهومشان را در پانوشت میبینید؛ حتی به شکل صحیح و درست تلفظ هم اشاره شده تا خواننده سردرگم نشود. ادبیات بومی برای بسیاری از کتابخوانها جذابیت خاص خودش را دارد. ضمن اینکه این قصهها به قدری ساده، روان و خواندنی نوشته شدهاند که شما را در همان خطهای ابتدایی درگیر داستان میکنند و تا به خودتان بیایید، داستان تمام شده؛ همینقدر شیرین و کوتاه.
انتشار کتاب بعد از ۹ سال
ماجرای چاپ شدن این کتاب هم عجیب است. چند باری برای انتشار داستانها در قالب یک کتاب تلاش شد و هر بار حین انتشار یا توزیع یک مشکلی پیش آمد. تا اینکه در نهایت در سال ۱۳۸۸ توسط نشر قصه تجدید چاپ شد. با این حال، کتاب آنطور که انتظار میرفت، موفق نبود و باز هم به مشکل خورد. حالا پس از ۹سال نشر آموت دست به تجدید چاپ کتاب زده و خیلی هم تر و تمیز این کار را انجام داده.

بخشی از کتاب «سیاسنبو»
«کاش هیچوقت برای اسماعیل نمیخواندم: «کوچه کرمانشاه تنگ و تاریکه، یارم ایستاده کمر باریکه.» تا خواندم زد تو گوشم و… ابراهیم گفته بود که این را دیگر برای هیچکس نخوانم ولی نگفته بود که چند ماه پیش غلام در نامه به اسماعیل نوشته: «خیلی مردی مردک!» و داستان زن علی را پیش کشیده بود.
من که به کرمانشاه و سنندج نرفتهام، تا چه رسد به کوچه تنگ و تاریک. شاید کوچههای آنجا اینجور نباشد.»