از محمد صالح علاء کتابهای زیادی منتشر شده که بیشترشان یادداشتهای او هستند. دو یا سه مجموعه داستان کوتاه هم از او به چاپ رسیده که «اجازه میفرمائید گاهی خواب شما را ببینم» جزو همین دسته است. با معرفی کوتاهی از این کتاب در سایت کتابخوان همراه باشید.
محمد صالح علاء
به طور معمول نویسندهها -دستکم در کشور ما- نه سلبریتیاند و نه حتی چهرهشان برای کسی آشناست. محمد صالح علاء به واسطه برنامههایش در تلویزیون، سرودن ترانه و فعالیتهایش در حوزه نمایش (سینما و تئاتر) برای مخاطب کاملا شناخته شده است. کلام شیرین و خاص او به اضافه صمیمیتش با مخاطب، باعث شده تا طرفداران بسیاری داشته باشد. بسیاری به خاطر همین کلام متفاوت به تماشای برنامهاش مینشستند. شاید بپرسید اینها چه ربطی به کتاب دارند. در جواب به این پرسش احتمالی باید بگویم که در این مجموعه داستان هم با همان لحن و کلام روبرو هستیم.

درباره مجموعه داستان
این کتاب شامل دو روایت است و ۵ داستان کوتاه. همانطور که گفتم، رد پای قلم محمد صالح علاء را کاملا در کتاب میبینید. حتی اگر دل به دلش بدهید، داستان با صدای خودش توی ذهن شما پخش میشود. شخصیتهای آرام و بذلهگو، روایت نرم و لطیف از ویژگیهای خوب این داستانهاست. مجموعه داستان دیگری هم از او خواندهام («کاپوچینو، کیک پنیر»)، و در مقایسه با آن کتاب باید بگویم که اینیکی از چهارچوب محکمتر و روایت درستتری برخوردار است. در «اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم» قصهها و داستانها جاندارتر هستند. و از بین داستانها، «جلال آباد» و «بنبست آینه» بهتر پرداخته شدهاند.

داستان «جلال آباد»
روایتها درست مانند کلام نویسنده در برنامههای تلویزیونیاش و البته شخصیت او، با نگاهی مثبت به پدیدههای مختلف، صمیمیت، سادگی و البته شوخطبعی همراه هستند. برای مثال، در داستان «جلالآباد» وقتی قرار است گرگ به سمت شخصیت اصلی حمله کند، با روایت خاص محمد صالح علاء روبرو میشوید و شکلی دیگر از روایت کردن را تجربه میکنید. داستان «جلال آباد» از این مجموعه با ایده جالبش و تصویرهای نابش خیلی به دل مینشیند.
بخشی از کتاب «اجازه میفرمائید گاهی خواب شما را ببینم»
«صدای موتور عوض میشود، ترمز میکنم، عینکم را برمیدارم، از خدا میپرسم خدا جان راه من کدام طرف است. راه برگشتی نیست. بیاختیار میلرزم؛ زوزههای گرگی را میشنوم، ترسیده از آینه موتور خودم را میبینم، با صدای بلند میگویم: «تو اینجا چه میکنی؟» ولدزاده گفت: «نرو.» گفت: «در این فصل همهجا پر از گرگ گرسنه است.» لج نکردم، نگران گاوها بودم. گاوها را دوست دارم، گوسالهها را دوست دارم. دامپزشکی میخوانم که دردشان را تشخیص بدهم، بیماریهایشان را بشناسم. هر گاوی که مبتلای جنون میشود و از فرط درد سرش را به دیوار طویله میکوبد، گریهام میگیرد.»